صدو هفتادو پنج جوان


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : شنبه 9 خرداد 1394
بازدید : 188
نویسنده : سلام بر پاکی

 

           بسم الله الرحمن الرحیم


-سلام
-تاحالا شده دلتان برای کسی که ندیده اید تنگ شود؟
-اصلا پیش آمده به یک خداحافظی نرسید؟
-وقت هایی می شود آدم می رود یک جایی که یک چیز خوب ببیند اما به او می گویند : دیر آمدی ، گیرم که خیلی دلت می خواست زودتر برسی!
-اگر برای کسی پیش آمده ، حال مرا می فهمد
-مدرسه که می رفتم وقتی هم کلاسی هایم می گفتند، فردا می رویم خانه دایی مان یا با دختر دایی هایمان بازی می کنیم ، قرارست باهم درس بخوانیم و.. من سکوت می کردم
-وقت هایی که حرف جشن تولد پیش می آمد که دیگر هیچ ، اگر در خاطره ی یکی از هم کلاسی هایم ، دایی اش بغلش کرده بود و کادویش را داده بود ، همه تن گوش می شدم و حسرت می خوردم! نه به خاطر کادوها ، کمدم پر بود از عروسک های جور واجور ، دلم می خواست ... از آن خواستن هایی که به دنبالش دل آدم می شکند!
-می دانید ، آدم یک حالی می شود وقتی چیزی را بقیه دارند و او ندارد
-حس می کند بین هم نوعانش غریبه ست
-برای آدم می شود مثل یک طعم تازه که دنیا فرصت چشیدنش را از او گرفته!
-آن وقت دیگر اگر همه ی دنیا جمع شوند و به آدم محبت کنند جای آن یک نفر پر نمی شود!
-گاهی پای خیالم قوت می گرفت ، می دوید در لحظه هایم . خودم را تصور می کردم در یک میهمانی فامیلی ، از آن جمع های صمیمی خانوادگی که همه هفته ای یکبار یا لااقل عید ها دور هم دارند . بعد یک طرفم دایی ام می نشست ، طرف دیگرم عمو
-آن وقت حالم می شد حال کسی که دلش قرص است که چه پشت وپناه هایی دارد!
-مادر اما می گوید : پشت و پناه ِ آدم ، خداست! گاهی خدا همه را کنار می زند . آدم را تنها می کند که حواسمان جمع او بشود .مال خودش که هستیم اما یک جوری می خواهد بازهم فقط مال خودش باشیم از آن عاشقانه ها که در موردشان فقط شنیده ایم !
-به گمانم شش –هفت سال پیش بود رفتیم اروند ، آنقدر به آب خیره شدم ... دلم می خواست انعکاس صورتت را ببینم! حس عجیبی بود .رودی به آن بزرگی بوی تنت را می داد ، معلوم بود وقت و بی وقت تو و دوست هایت به دل آب زده اید. می دانی من به تو افتخار می کنم خیلی شجاعی!
از این سمت آب که سربازان مرز عراق را می دیدم با خودم گفتم، عجب جرأتی ! در سرمای زمستان و شرجی های نفس گیر تابستان ، قامت عده ای جوان آب اروند را شکافته ،رفتند تا زیر گوش دشمن ! آن هم نه هر دشمنی ، دشمن بعثی که نمی فهمد آدم بودن یعنی چه
-راستی دایی ، خبرش را شنیدم. عکس هایش را هم دیدم . به خدا دلم پاره پاره شد. دوست هایت را می گویم 175 غواص دست بسته ، که بعثی ها زنده به گورشان کرده بودند.چند روز پیش از مرز شلمچه آوردنشان بچه های عملیات کربلای چهار بودند...
-آهای آدم ها این یعنی 175 خانواده ،175 آه ، 175 حسرت ، حسرت داشتن پسر ، دایی ، عمو ، همسر و پدر...
-با خودم گفتم اگر آشنای من بین آن ها بود ، اما مگر آنها آشنای من نیستند؟ مگر می شود این همه جوان بروند برای آزادی ما بجنگند و جان بدهند بعد آشنایمان نباشند؟
آشنا هستند ، گیرم که ما بی معرفتیم و سراغشان نمی رویم ! نمی رویم ببینیم که بودند؟ برای چه رفتند؟ حالا خانواده هایشان چه می کنند ؟ چه می کنند با حسرت هایشان؟
-می گویند شهدا می آیند به خانواده هایشان سر می زنند . همین دیشب عکس کارنامه ی فرزند 
سید مجتبی صالحی را دیدم که شهید بعد از شهادت امضایش کرده بود .



-پس ممکن است تو هم بیایی؟

اگر بیایی دستت را می گیرم و می برم تمام شهر را نشانت می دهم. اما نه، آدم های شهرمان دیدن ندارند!
اگر بیایی می نشینم مقابلت ، تماشایت می کنم . منتظر می مانم برایم حرف بزنی ، بعد هم می روم خاطره ی یک روز با دایی بودنم را برای دوست هایم تعریف می کنم.
-راستی بچه ها ! اگر روزی یک مرد جوان را با لباس غواصی دیدید که لبخند مهربان و صمیمی داشت . بعد هرچه اصرار کردید حاضر نشد از خودش چیزی بگوید و همه ی خیالش مردم کشورش بود، نگذارید در حسرت بمانم . زود خبرم کنید که بیایم اگر شده یک نظر ببینمش . به من بگویید، همانی آمده که دلت برایش خیلی تنگ شده!
*************************************************************
 
 

سلام بر 175 کبوتر بال و پر بسته

افسران - سلام بر 175 کبوتر بال و پر بسته
سلام
شنیدم برگشتید؟
خوش آمدید.
مثل شما خیلی ها هستند، کم کم می آیند. کم کم خودشان را نشان میدهند.
کم کم می آیند تا ما یادمان بماند، روزگاری در این سرزمین، چه شده است.
اما نه، انگار شما مانند بقیه نیستید. فرق دارید.
 بودید.
حتما خیلی تمرین کردید. در سیاهی  ، در آب یخ زده ی دز خوب یاد گرفته بودید چگونه از دستانتان استفاده کنید.
یادتان می آید؟
یادتان می آید در آن لحظه که سردی آب،  درون رگانتان را منجمد کرده بود و دیگر توان نداشت به دستانتان برسد، نگاهی به آنها میکردید؟ در آن لحظه به چه می اندیشیدید؟ این همان دستانیست که  ، درون دستان خود جای میداد تا راه رفتن را فرابگیرید؟ حالا شنا کردن را از یاد برده بود.
این همان دستانی بود که  به امیدش نشسته بود تا عصای دست پیری اش گردد، حالا امید ملتی را نا امید میکرد.
اما نه، این دستان  یخ زدن ندارند، حق ایستادن ندارند، خون هم فهمیده است باید بجنگد، خودش را از لابلای سردی ها، عبور میدهد و گرما میبخشد به این دستان.
یادتان می آید بعد از بیرون آمدن از آب، نگاهی به دستان تان می انداختید، خودشان نبودند، این دستان بی حس از سردی آب، توان  دخترکی را نداشت که در لحظه جدایی از خانواده، از تو جدا نمیشد.
آری به خوبی یادتان هست.
یادتان هست زمانی را که  دست سفاکان عالم شدید. چه شد؟
شما هر لحظه تمرین کرده بودید تا در کنار هم، دوشادوش، دست به دست هم در آب، به این دشمن در مقابل ایستاده، یورش ببرید، حالا در کنار هم، دوشادوش هم  بودید و منتظر تا یک به یک دستانتان را ببندند.
در آن لحظه به چه فکر میکردید؟شما همان کسانی بودید که عمری، "یا لیتنا کنا معک" دهه ی محرمتان ترک نشده بود و حالا پای حرفتان بودید. اما هنوز هم یا لیتنا میگفتید.
 میخوردید، ای کاش دستانتان باز بود.
دستان بسته همیشه ی تاریخ غمبار بودند.
دستان بسته شما را یاد مردی در  های‌خاکی‌مدینه می اندازد. یاد مادری پشت در.
آه، مادر، مادر، مادر.
اگر مادرتان بفهمد آن دستانی که در دستش، ذره ذره رشد کرده بودند و چندی قبل، با دستان خودش، کوله ی جنگی را به آنها سپرده بود و الان در چه حالتی هستند، چه میکرد؟
همه چیز را فراموش میکنید.
تنها به آن  روبرو می اندیشید.
یک به یک درون آن پرت میشوید و دستان توان ایستادن مقابل تماس صورت و زمین را ندارند.
همه هستید، همه ی آن ۱۷۵ نفری که روز و شب در کنار هم دست و پا میزدید برای عبور از رودخانه ای، حالا در کنار هم به آن غول آهنی نگاه میکنید که مشغول پرکردن گودال هست با همان  هایی که دقایقی پیش از درونش خارج کرده بود.
همه جا تاریک بود، کم کم نفس نمی آمد.
صدای کناری ات را میشنیدی. ذکر  را برداشته بود. صورتش چسبیده بود به صورت تو.
از بقیه خبری نداشتی. اما حکما همین حال را داشتند.
مشغول ذکر گفتن.
دیگر آن اندک  درون شوش هم جایش را داده بود به خاک. جای هوا، خاک را تنفس کرده بود.
دیگر به هیچ چیز نمی اندیشی.
حالا باز هم خودتان را نشان میدهید.
چهره ی آن مردی را که  از لابلای استخوان ها باز میکند را به خاطر میسپاری. درست است که گوشت تنتان، اکنون تبدیل به همین خاک اطراف شده است و دیگر فشاری به آن دستان نمی آورد، اما غم ۲۹ ساله ای را باز میکرد.
چه شد که پس از ۲۹ سال خودی نشان دادید؟
نگران چه بودید؟
حرمله های جدیدی  شده بودند؟
حرمله های ۱۴۳۶ مشغول  گلوی اطفال  و  هستند؟
شما آمدید تا دوباره روح ایستادگی را فراگیریم، تا خود را آماده گرفتن  از تمام حرمله های زمان کنیم.
آمدید بگویید در آن لحظه که خاک بر رویتان ریخته میشد، حسرت  را بر دل دشمنتان گذاشتید.
چه میخواهید بگویید. چه چیز را یاد آور میشوید؟ اینکه ارباب همه ی خون خواران،  ست؟ میگویید این همان کشوری ست که روزی پشت حرامیان زمان ایستاد تا شما و هزاران هزار نفر دیگر را به خاک و خون کشد.
هزاران هزار  را چشم براه آمدن فرزندی کند.
هزاران هزار  را در حسرت آغوش پدری کند.
آمدید بگویید این ها همان هایی هستند که تا همیشه ی تاریخ، چشم رشد شکوفه ی ایستادگی و  را نداشتند و ندارند.
آمدید بگویید همچون شما بایستیم و حسرت التماس و طلب ذره ای حق را بر دل دشمن بگذاریم.
نکند بوی  را شنیده اید و آن را به ما میگویید.
شنیدیم.
شنیدیم و میگوییم، گر پدر رفت، تفنگ پدری هست هنوز.
میگوییم  تکرار نخواهد شد، ولی اگر تکرار شود، پیروز آن، حرامیان زمان نخواهند بود.
میگوییم پشت سر  زمان ایستاده ایم.
فقط چشم براه شنیدن جمله ای هستیم تا گردبادهای بخروش آمده، طوفان کنند.
قصه ی شما را مادران این سرزمین، سینه به سینه، در گوش فرزندان میخوانند تا ایستاده بزرگ شوند.
ما ایستاده بزرگ شدیم و آماده، که "ما منتظر منتقم فاطمه س هستیم".....
 

***********************************************************************************
منبع : AFSARAN.IR
 
 
 
 
 
 
کشف پیکرهای 175 غواص که دست بسته
 
ادای احترام فضای مجازی به 175 غواصی که با دستان بسته زنده به گور شد
کشف پیکرهای 175 غواص که دست بسته
 
کشف پیکرهای 175 غواص که دست بسته
 



:: موضوعات مرتبط: اخبار جنجال بر انگیز جدید وقدیم , ,
:: برچسب‌ها: غواصان دست بسته , صدو هفتادو پنج غواص شهید با دستان بسته , , غواصان کربلای چهار , دلنوشته شهدا , خاطرات خانواده شهدا , تصاویر غواصان شهید , ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


خداوند مهربان مرا پاک آفرید ودر روزی که هیچ کس به خاطر نمی آورد همان روزها که بار امانت عشق را به من سپرد از من و همه ی انسانها پیمان گرفتکه پاکی مان را حفظ کنیم می خواهم به عهدم وفا کنم خدای من!
i

RSS

Powered By
loxblog.Com